ترک ناگهانی کابل – مرضیه رضایی


 

ساعت چهار بعد از ظهر بود، مادرم تازه از بازار گندنه آورده بود که برای شب بولانی پخته کنیم که خواهرم، سهیلا برایم گفت که باید برویم، از دفتر تماس گرفته اند که به گروه های چهار و پنج نفره تقسیم شده و به طرف میدان هوایی حرکت کنیم. پدر و مادرم که هیچ باور شان نمی شد در یک روز همه چیز تغییر کند و سرنوشت هر کدام ما به نحوه دیگری رقم بخورد، با سراسیمگی گفتند: «واقعا تماس گرفته اند، باید بروید.»

سهیلا گفت: «بله باید برویم، برای ما هیچ راه دیگری باقی نمانده است که انتخاب کنیم. »

مادرم که در حال برش‌کردن تکه سیاه برای دوختن بکسک‌های کوچک که در آن پاسپورت و تذکره مان را انتقال دهیم،بود. با عجله به سوی ماشین خیاطی رفت تا آ‌ن‌ها بدوزد.

پدر و مادرم یکی در عقب ماشین خیاطی و دیگری در جلو ماشین نشسته و به کمک همدیگر این بکسک‌های کوچک را دوختند. همدیگر را دلداری داده و می‌گفتند که باید زودتر تمام کنیم.

چادر و لباسم سیاه و دراز بود، حتی جوراب‌های سیاه پوشیدم که مبادا کسی مرا در مسیر راه بخاطر لباس‌هایم مورد بررسی و بازپرسی قرار دهد.

ما هر کدام فقط همان یک بیک پشتی هفت کیلویی که در آن فقط آب و مواد خوراکی بود، با خود آوردیم.

پدرم به تاکسی زنگ زد،  در صرف پانزده دقیقه آماده شده و خانه را ترک کردیم. قبل از بیرون‌شدن ما از خانه، خواهر کوچکم که دو  و نیم ساله بود، گریه می‌کرد و برادرم او را به اتاق دیگری بُرد تا با وسایل بازی‌اش مصروف شود. مادرم قرآن‌کریم را بالای سر ما قرار داد و برای ما دعای خیر کرد. مادرم آن چنان که گریه می‌کرد، گفت: « برویم تا دیر نشده. »

با هیچ‌کس خداحافظی کرده نتوانستم، فقط به سه خواهرم که در دهلیز بودند گفتم خدا حافظ اما برادر    و خواهر کوچکم را برای آخرین بار قبل از ترک خانه، ندیدم.

مادر و پدرم با ما تا خانه یکی از همکاران خواهرم که با آن‌ها در یک گروه بودیم، آمدند.

از زینه‌ها بالا شدیم، مادرم در داخل خانه آمد اما با پدرم در دهلیز خداحافظی کردم. پدرم که هیچ ندیده بودم با چنان مشکلات و بدبختی های زندگی به چشمان‌اش اشک جاری شده باشد، آن روز گریه کرد و گفت برو دخترم، گریه نکن، انشاالله که بخیر برسی بازهم همدیگر را خواهیم دید.

پدرم از دستم گرفت و گفت: « تا دیر نشده است داخل برو، آن‌ها منتظرات هستند.»

مادرم که در حال صحبت‌کردن با خانواده همکار خواهرم بود، گفت:« اولادهایم را اول به خدا بعد به شما می‌سپارم.»

مادر گریان‌کنان با من و خواهرم خداحافظی کرد و گفت که مواظب تان باشید و برای آخرین بار با پدر و مادرم دست تکان داده و خداحافظی کردم. هیچ‌گاه آن صحنه خداحافظی دردناک و غم‌انگیز را فراموش نمی کنم چون معلوم نبود که بعد از این خداحافظی برای من و فامیل‌ام چه اتفاقی بیفتد.

آینده نامعلوم بود حتی نمی‌دانستیم که یک ساعت بعد ما در کجا خواهیم بود.

تا ساعت دو بعد از ظهر روز دیگر در همان جا بودیم. از ساعت دو، چند دقیقه‌ای گذشته بود که به طرف میدان حرکت کردیم. به دروازه قضبه، میدان هوایی رسیدیم و از موتر پایین شدیم. در حدود یک و نیم ساعت تلاش کردیم اما نتوانستیم وارد میدان هوایی شویم. افرادی که موظف بودند ما را داخل میدان کنند، گفتند که ما باید به خانه بگردیم و صبح زود دوباره بیاییم. همگی به خانه برگشتیم.

چند ساعتی گذشته بود که دوباره به طرف میدان‌هوایی حرکت کردیم.  این بار، در نزدیک دروازه اصلی میدان‌هوایی، در داخل موتر منتظر بودیم که اسناد مان بررسی شده و داخل میدان‌هوایی شویم که ناگهان صدای شلیک گلوله در اطراف میدان‌هوایی به گوش رسید و تمام مردمی که در اطراف میدان‌هوایی بودند، پراکنده شدند.

ما از موتر پایین شده حدود دو ساعت در پیش‌روی دروازه میدان‌هوایی منتظر داخل‌شدن بودیم که با تبدیل‌شدن کارمندان آن بخش، ناهماهنگی ایجاد شد و ما هم از دروازه دور شده و به یکی از کوچه‌‌های نزدیک میدان هوایی رفتیم. ساعت سه صبح که از دروازه دیگری، وارد میدان‌هوایی شدیم. در بیرون و داخل میدا‌ن‌هوایی افرادی زیادی منتظر انجام پروسه انتقال شده بودند.

بعد به دروازه دیگر برای بررسی اسناد و بیومتریک رفتیم. فردای آن روز، بعد از گذراندن این مراحل و منتظر ماندن در صف‌های طولانی، بلاخره ساعت سه صبح به طیاره بالا شدیم و بعد از چهار یا پنج ساعت به قطر رسیدیم.

چهار روز در قطر ماندیم و جریان این روزها، مردم زیادی از کابل به آنجا منتقل شدند. بعد به ایتالیا منتقل شدیم و بعد از طی مراحل اسناد به اقامت‌گاه مؤقتی شش روزه به ایالات متحده منتقل شدیم.

همه ساعت چهار صبح به طرف آمریکا حرکت کردیم. طیاره ما در میدان‌هوایی فلدلفیا نشست کرد و بعد از آن به کمپی که برای افراد تخلیه شده از کابل در نیومکزیکو در نظر گرفته شده بود، منتقل شدیم.

حدود بیست و پنج تا سی روز گذشته بود و بعد از پروسه قانونی افغان‌ها را برای اسکان مجدد به ایالت‌های مختلف می‌فرستادند، بعضی‌ها به نزد دوستان و نزدیکان می‌رفتند و بعضی‌ها که بستگانی در ایالات متحده نداشته، برای اسکان مجدد به ایالت‌های که برای شان در نظر گرفته شده بود، می‌رفتند.

بعد از ۵۵ روز اقامت در کمپ، نام من و خواهرم نیز در لیست افرادی بود که به یکی از ایالت‌ها برای ادامه زندگی منتقل شویم. ما بعد از سه روز به شهر روچستر ایالات نیویورک رفتیم.

در جریان روزهای اول در کمپ، با یکی از خانواده‌های که از ولایت غزنی بودند، آشنا شدیم. این خانواده با ما همکاری کردند که آدرس شان را در بخش ثبت آدرس نزدیکان خود اضافه کنیم‌.

حدود صد نفر به میدان‌هوایی منتقل شده و از آنجا به مقصدهای مختلف حرکت کردند. با رسیدن به خانه، به مرحله دیگری از این مهاجرت داخل شدیم، که گویا  همان حقایق مهاجرت است و باید از نقطه صفر آغاز کرد.

هنوز سه روز نگذشته بود که ما را به موسسه خیریه کاتولیک خواستند تا در مورد ادامه زندگی و شرایط باقی ماندن در شهر با ما صحبت کنند

با آن که از لحاظ روحی و جسمی بسیار خسته بودیم، اما باید به دنبال اهداف مان می رفتیم و تلاش می‌کردیم. چون این پایان راه نیست و باید برای ادامه این زندگی قو‌ی‌تر و پایدار می‌شدیم.

در حال حاضر، با موسسه خیریه کاتوليک  به عنوان مدیر کیس‌های مهاجرت کار می‌کنم  و این به من حس را می‌دهد که از همان اول مهاجرت آن را تجربه کردم و خواستم با کسانی که مثل من مهاجرت می کنند و تجربه مشترک داریم را در ارتباط بوده و همکاری داشته باشم. تا هنوز هم به دنبال اهداف زندگی‌ام هستم و کوشش می‌کنم مثل همیشه برای رسیدن به هدف‌هایم با تمام توان تلاش کنم. با آنکه زندگی در محیطی که با آن بیگانه باشی سخت است اما باید قوی بود و برای بهتر بودن تلاش کرد.

My father, who has never succumbed to life’s problems or misfortunes, had tears in his eyes that day and said, “Go my daughter, don’t cry, God willing, you will be fine and we will see each other again.”

Marzia Rezaee
Leaving Kabul

TRANSLATION FROM THE DARI BY MARZIA REZAEE AND MARA AHMED:

Leaving Kabul by Marzia Rezaee

It was four o’clock in the afternoon. My mother had bought leeks to cook bolani for dinner. My parents could not believe that everything would change in one day and that the fate of each of us would be decided differently.

“They really called, you have to go,” my father said with anxiety.

“Yes, we have to go, there is no other way,” my older sister Sohaila said.

My mother was cutting black fabric to sew small bags to carry our passports and IDs around our necks, underneath our clothing. She hurried to her sewing machine to stitch them together.

My parents worked together, stationed on each side of the sewing machine. They comforted each other and said they would finish soon.

I wore a long black scarf, black clothes, and even black socks, so that no one would question my attire.

We each had a backpack that weighed no more than seven kilograms and contained food and water only.

My father called a taxi, we got ready in fifteen minutes, and left our home. Before we left the house, my little sister, who was two and a half at the time, was crying and my brother took her to another room to play with her toys. My mother held the Holy Quran over our heads and prayed for us. “Let’s go before it gets too late,” my mother said. She was weeping.

I could not say goodbye to everyone, just my three sisters who were in the hallway. I did not see my younger brother and youngest sister one last time before I left home.

My parents came with us to the house of my sister’s colleagues with whom we were to travel.

We climbed the stairs. My mother came inside the house, but I said goodbye to my father in the driveway. My father, who has never succumbed to life’s problems or misfortunes, had tears in his eyes that day and said, “Go my daughter, don’t cry, God willing, you will be fine and we will see each other again.”

My father took my hand and repeated, “Go, before it is too late, they are waiting.”

“I leave my children to God first, and then to you,” said my mother to my sister’s co-worker and their family.

My mother said goodbye to me and my sister. I waved my hand for the last time before leaving Kabul, and I will never forget that painful and sad farewell scene because it was not clear what would happen to me and my family after this separation.

The future was uncertain, we did not know where we would be an hour later.

We were still in Kabul at two o’clock in the afternoon the next day. We drove in the direction of the airport. We tried for about an hour and a half but could not get into the airport on account of traffic jams. The people who were supposed to facilitate our entry into the airport said that we should go home and come back early next morning. We all went home.

The next morning, we headed back to the airport. This time we got near the main gate and were waiting for our documents to get checked. Suddenly the sound of gunfire was heard. It seemed to be coming from the airport and people began to disperse.

We waited in the car for about two hours in front of the airport gate. After the guards switched shifts, the place became disorganized. We moved to another alley close-by and waited. At three o’clock in the morning, we entered the airport through another gate. Both inside and outside the airport, many people were waiting for evacuation.

We stood in line to get our documents and biometrics checked. The next day, after going through additional steps and waiting in long lines, we finally got on a plane at three o’clock in the morning and reached Qatar in four or five hours.

We stayed in Qatar for four days and during those days, many people were transferred there from Kabul. We were then flown to Italy, and after six days and much more paperwork, we were moved to the United States.

We all left Italy at four in the morning. Our plane landed at Philadelphia Airport and then we were transferred to a camp for evacuated people from Kabul, at a military base in New Mexico.

About twenty-five to thirty days later, after all the legalities were taken care of, Afghans were sent to various U.S. states for resettlement – some to friends and relatives, and others who had no relatives in the United States, to states that the US government deemed appropriate.

During our first few days in the camp, we met a family from the Ghazni province. They allowed us to use their address on our application forms as we needed the address of a relative living in the United States.

After 55 days in the camp, Sohaila and I got on the list of people to be moved to a permanent residence. Three days later, we were sent to Rochester, New York.

About a hundred people were evacuated from the camp in New Mexico that day and from there to different destinations. Once in Rochester, we entered another stage of this journey and began to confront the facts of immigration. We had to start from zero.

Less than three days later, we were invited to a Catholic charity to talk about living in the city.

Although we were very tired mentally and physically, we had to push forward and continue to strive.

This is not the end of the road. We must be resilient and rebuild a stable life.

Currently, I work with Catholic Charity Family and Community Services as an immigration case manager. I want to connect with people who immigrated like me as we have shared similar experiences. I am still trying to figure out my life goals, so I can work hard and achieve them. Although it is difficult to live in a place where you are a stranger, you have to be strong and strive to be better.



Photograph by Sohaila Rezaee
All audio, text and images are under copyright © Neelum Films LLC

 


Comments (1)

  1. Benazir

    I’m so proud of you my dear Marzia, and I deeply believe in you. I liked the way you explained everything and I understand how painful and sad it was. And I hope you see your family again soon.

    Reply